بعد از ۱۳ سال که از زمان ساخت اولین فیلم بلند سینمایی مارتین مک‌دونا ــ در بروژ (۲۰۰۹) ــ می‌گذرد، بار دیگر کالین فارل و برندان گلیسان گرد آمده‌اند تا در این فیلم نیز بازیگران اصلی مک‌دونا باشند. فیلمی که در اولین نمایش‌ش در جشنواره‌ی وینز موفق شد جوایر بهترین بازیگر برای کالین فارل و بهترین فیلم‌نامه را از آن خود کند. در گلدن گلوب نیر، علاوه‌بر دو جایزه در رشته‌هایی که ذکر شد، جایزه‌ی بهترین فیلم موزیکال یا کمدی نیز به فیلم تعلق یافت. البته نباید بنشی‌های اینیشرین را فیلمی کمدی به‌حساب آورد.

در بهترین حالت، می‌توان فیلم را کمدی سیاه نامید یا آن‌گونه که ذکر کرده‌اند، تراژیکمدی. تراژدی‌ای در عمق که با لایه‌ای از کمدی روایت می‌شود. فیلم داستانی است درباره‌ی دو دوست که دوستی‌شان، بنا بر تصمیم و خواستِ فقط یکی از آن‌ها، به نقطه‌ی پایانی رسیده است. داستان در روستایی کوچک به‌نام اینیشرین می‌گذرد. روستایی واقع در جزیره‌ای در ساحل جنوبی ایرلند. زمانی‌که ایرلند درگیر جنگ‌های داخلی بود.

در ادامه‌ی متن، داستان فیلم فاش می‌شود.

1

فیلم‌نامه با راه‌انداختن سریع داستان‌ش می‌خواهد بیشتر روی احوالات شخصیت‌ها و نیز مسائل دیگر و شاید مهم‌تری تمرکز کند. چیزهایی که به‌تبع این جدایی رخ داده یا می‌دهند و مفاهیمی را پیش می‌کشند که فیلم‌نامه قصد تأمل روی آن‌ها را دارد

فیلم از همان ابتدا با لانگ‌شاتی از جزیره آغاز می‌شود، همراه‌با نوایی از آوازی کلیسایی. درحالی‌که شخصیت اصلی (پادریک، با بازی فارل) قدم می‌زند از کنار مجسمه‌ی بزرگی از مریم مقدس می‌گذرد. گویا در جزیره‌ی کوچک و مذهبی اینیشرین، مریم مقدس همه‌چیز را می‌بیند و زیر نظر دارد. ضمن اینکه این اشارات نقش مسیحیت را در فیلم برجسته می‌کند. فیلم خیلی سریع مسئله‌ی خود را نیز مشخص می‌کند. در کم‌تر از سه دقیقه متوجه می‌شویم که کالم (گلیسان) مایل به دیدار پادریک نیست. چیزی که برای پادریک هضم‌‌شدنی نیست و اتفاقی است که نمی‌تواند علت آن را بفهمد و همین آزارش می‌دهد. چیزی که حتی حیرت اهالی روستا را نیز به‌همراه دارد.

هیچ‌کس نمی‌تواند بفهمد این جدایی خودخواسته‌ی کالم به چه علتی اتفاق افتاده است. خود کالم می‌گوید «دیکه ازت خوش‌م نمی‌آد.» نمای کلاغی که به‌سوی کلاغی دیگر می‌رود و آن‌یکی هی خودش را عقب می‌کشد، تا جایی که می‌پرد و می‌رود درواقع استعاره‌ای تصویری از وضعیتی است که پادریک و کالم به آن دچار شده‌اند.

فیلم‌نامه با راه‌انداختن سریع داستان‌ش می‌خواهد بیشتر روی احوالات شخصیت‌ها و نیز مسائل جانبی‌تری تمرکز کند. چیزهایی که به‌تبع این جدایی رخ داده یا می‌دهند و مفاهیمی را پیش می‌کشند که فیلم‌نامه قصد تأمل روی آن‌ها را دارد. مک‌دونا کاراکترهایش را در روستایی دورافتاده قرار می‌دهد تا بدین وسیله بتواند بر تنهایی حاصل از این اتفاق نیز متمرکز شود. آن‌ها در محاصره‌ی طبیعتی سرسخت و گسترده قرار گرفته‌اند. طبیعتی که برای‌ش هیچ اهمیتی ندارد کجا جنگ است و کجا صلح (اختلاف بین پادریک و کالم چیزی است دقیقن مشابه جنگ داخلی‌ای که بیرون جزیره برقرار است، گیرم با مقیاسی کوچک‌تر). چه کسی با چه کسی درگیر است و دیگران چه حالی دارند. کار خودش را می‌کند. این وسعت و خشونت ــ در عین زیبایی ذاتی ــ باعث می‌شود تا تک‌افتادگی و سرگشتگی پادریک بیش‌ازپیش به چشم بیاید. او خود را در مقابل این میزانسن وسیع، خاموش و تنها می‌یابد و همین بیشتر آزرده‌اش می‌کند. تنها همدم واقعی او، که گوشه‌ای از همین طبیعت است، الاغ‌‌ش است.

در دومین ملاقات آن‌ها در می‌خانه‌ی روستا، جایی که کالم برای پادریک توضیح می‌دهد که دیگر چرا نمی‌خواهد با او معاشرت و رفاقت داشته باشد، با میزانسنی عالی مواجه می‌شویم. جایی که کالم به داخل می‌خانه برمی‌گردد و پشت میز می‌نشیند. او در تاریکی داخل می‌خانه نشسته است و به ساز و آهنگ‌سازی‌اش مشغول است؛ درحالی‌که ازطریق پنجره، پادریک را می‌بینیم که بیرون و در میان طبیعت نشسته است. کالم در تاریکیِ داخل است، پادریک در روشناییِ روز. کالم خود را در میان مصنوعات بشری ــ از می‌خانه بگیر تا آهنگ‌سازی ــ محبوس کرده است، اما پادریک هم‌چنان در میان طبیعت است. میزانسنی که کاملن بیان‌گر وضعیتی است که آن‌ها در آن گیر کرده‌اند. ضمن اینکه پادریک در چارچوب قاب پنجره محبوس‌تر و گرفتارتر به‌نظر می‌آید. همان‌گونه که واقعن است و این اتفاق بدجوری دارد به او فشار می‌آورد.

 

در زندگی خوب‌بودن یا مؤدب‌بودن (to be nice) کافی است یا آدمی‌زاد حتمن باید اثری یا یادگاری از خودش به‌جا بگذارد؟ آیا آن یادگار نمی‌تواند همین خوب‌بودن باشد یا لزومن هنر چیزی است که آدمیان با آن به‌یاد آورده می‌شوند؟

پیش‌تر گفتم که یکی از مقاصد اصلی فیلم‌نامه تمرکز روی مسائل جانبی این پایان دوستی بین پادریک و کالم است. یکی از اصلی‌ترین این بخش‌ها چیزی است که بحث‌ش در همین سکانس مورداشاره پیش می‌آید. اینکه پادریک آدم پوچی است و کالم می‌خواهد زندگی‌اش را ــ به‌زعم خودش ــ صرف کارهای مهم‌تر و بزرگ‌تر کند. مک‌دونا با طرح این داستان، درواقع توجه مخاطب را روی این مسئله نیز جلب می‌کند. اینکه در زندگی خوب‌بودن یا مؤدب‌بودن (to be nice) کافی است یا آدمی‌زاد حتمن باید اثری یا یادگاری از خودش به‌جا بگذارد؟ آیا آن یادگار نمی‌تواند همین خوب‌بودن باشد؟ پادریک آدمی است که مسحور و سرگشته‌ی جزئیات زندگی‌ای است که دارد.

دو ساعت درباره‌ی پهن کره‌اسب‌ش صحبت می‌کند، درحالی‌که کالم تصمیم گرفته آهنگ بسازد و خودش را صرف کارهای متعالی‌تری بکند. آیا به‌دستاویز همین مسئله، می‌توان گفت پادریک آدم پوچی است و کالم آدم فرهیخته‌ای؟ یکی از بحث‌های این دو نفر در داخل می‌خانه نیز مستقیمن به این مسئله اشاره می‌کند. جایی که پادریک می‌گوید مادرش را به‌خاطر می‌آورد که زنی مؤدب بود و شیوون نیز به کالم یادآوری می‌کند که موتسارت در قرن هجدهم می‌زیسته است و نه هفدهم. کنایه‌ای از جانب فیلم به کالم و وضعیت تازه‌اش.

به‌عنوان کنایه‌ای دیگر، در یکی از سکانس‌هایی که پادریک به خانه‌ی کالم می‌رود، زمانی‌که کمی هم مست کرده و با این قصد وارد خانه‌اش می‌شود که به او توهین کند، دیالوگی بین آن‌ها شکل می‌گیرد درباره‌ی تازه‌ترین آهنگی که کالم ساخته است. بنشی‌های اینیشرین. پادریک می‌گوید: «اینیشرین که دیگه بنشی نداره، داره؟» و کالم هم جواب می‌دهد که: «نه، نداره.» مکالمه‌ای که تا اندازه‌ای نشان‌گر وضعیت آهنگ‌ها و دنیای کالم است. دنیایی که او برای خودش متصور است چیزی ذهنی و خیالی است. مثل همین نام غیرواقعی‌ای که برای آهنگ خود انتخاب کرده است. دنیایی فراموش‌شده و فراموش‌شونده.

اشارات مذهبی مک‌دونا، که در ابتدای متن به آن‌ها اشاره کردم، با آمدن کشیش به جزیره و صحنه‌ی اعتراف کالم کامل می‌شود. طعنه‌هایی که کالم در مکالمه‌ی خود با کشیش به او می‌زند درکنار جمله‌ای قرار می‌گیرد که پیش‌تر دومینیک به پادریک و خواهرش (شیوون) گفته بود. در میزانسنی نیز که پلیس پادریک را کتک می‌زند، درحالی‌که دوربین رو به بالا فیلم‌‌برداری می‌کند، یک صلیب بزرگ در قاب دیده می‌شود. صلیبی که درست وقتی نمایان می‌شود که پلیس مشت‌ش را به پادریک می‌زند و از قاب خارج می‌شود. نماهای این‌چنینی به‌وفور و در جای‌جای فیلم یافت می‌شوند.

رفتن شیوون از روستا نیز به‌تنهایی و عمق غم او دامن می‌زند. دیگر الاغِ او تنها کسی است که برای‌ش باقی مانده است. جنی تنها دارایی او در این وضعیت جدید است که او هم با خوردن انگشت‌های قطع‌شده‌ی کالم از دنیا می‌رود. این‌جا مرحله‌ی آخر است. پادریک در این نقطه است که کاملن از دست می‌رود و به جنگ با کالم برمی‌خیزد

این جدایی یک‌طرفه کم‌کم باعث می‌شود تا پادریک هم تغییر کند. او از آدم مؤدبی که بود رفته‌رفته تبدیل به کسی می‌شود که نبود. کسی که توطئه می‌چیند و آدم‌ها را از مجاورت کالم دور می‌کند. کسی که مست می‌کند و برای کالم مزاحمت می‌آفریند. رفتن شیوون از روستا نیز به‌تنهایی و عمق غم او دامن می‌زند.

دیگر الاغِ او تنها کسی است که برای‌ش باقی مانده است. جنی تنها دارایی او در این وضعیت جدید است که او هم با خوردن انگشت‌های قطع‌شده‌ی کالم از دنیا می‌رود. این‌جا مرحله‌ی آخر است. پادریک در این نقطه است که کاملن از دست می‌رود و به جنگ با کالم برمی‌خیزد. آن هم درست جایی که کالم می‌خواهد بی‌خیال شود.

تا پیش از این لحظه، نکته‌ی جالبی که در مورد وضعیت کالم و پادریک وجود دارد این است که آن‌ها آسیب فیزیکی‌ای به یک‌دیگر نمی‌زنند. کالم انگشت‌های خودش را قطع می‌کند و حتی در جاهایی که می‌تواند به کمک پادریک هم می‌شتابد. حتی پادریک هم به کالم می‌گوید که می‌خواهد خانه‌اش را آتش بزند. هر چند در ظاهر آرزو می‌کند که کاش او خانه باشد و بسوزد، ولی در همین گفتن قصدش مستتر است که کالم بتواند خودش را از آن مهلکه برهاند.

آخرین دیالوگ ردوبدل‌شده بین آن‌ها نیز چیزی در همین مایه‌هاست. کالم تشکر می‌کند که پادریک از سگ‌ش نگه‌داری کرده است و پادریک نیز می‌گوید هر موقع که لازم باشد این کار را خواهد کرد. چیزهایی که نشان می‌دهد هم‌چنان رفاقتی قلبی در این دشمنیِ آشکار وجود دارد. قبل‌تر، زمانی‌که کالم دارد از پایان جنگ داخلی ایرلند می‌گوید (و اشاره به پایان جنگ و نزاع بین او و پادریک دارد)، پادریک جواب می‌دهد که احتمالن دوباره آتش جنگی دیگر افروخته خواهد شد. «بعضی چیزها رو نمی‌شه فراموش کرد. که به‌نظرم چیزِ خوبیه.» دوستی دیرینه‌ی بین آن‌ها هم از همان چیزهایی است که نمی‌شود فراموش‌ش کرد.

 

-