بعضی از پادشاهان هرگز سقوط نمی‌کنند؛ همانند لودویگ فان بتهوون، موسیقی‌دان و آهنگساز آلمانی که جایگاهش به‌عنوان یکی از نوابغ تاریخ موسیقی، آن‌قدر مستحکم است که نه حالا و نه هزاران سال دیگر، متزلزل نخواهد شد. فارغ از اینکه موسیقی کلاسیک گوش می‌دهید یا خیر، بتهوون را می‌شناسید، قطعه‌هایش را در رادیو، سینما، تلویزیون، تئاتر، تبلیغات و حتی در آسانسور شنیده‌اید اما راز ماندگاری وی چیست و چرا مجذوب ساخته‌هایش می‌شویم؟

4

دلیل اول و شاید مهم‌تر از باقی، خودِ ساخته‌ها است. آن‌ها از زوایای مختلف چنان انقلابی بودند که هم‌نسل‌های او را شوکه کردند و جادویی که در این قطعات وجود دارد، با گذشت بیش از دو قرن، ذره‌ای کم‌رنگ نشده است. نوآوری‌های او در نگاه اول، مضحک به نظر می‌رسید، همانند صدای شیپور گوش‌خراش و ناموزونی که در بخش پایانی «سمفونی نهم» به قطعه اضافه می‌شود («ریچارد واگنر» آن را «هیاهویی جنجالی» توصیف می‌کرد) یا بخش‌های آغازین سونات «والدشتاین» که از ساختارهای رایج فاصله می‌گیرد. علاوه بر این، از موسیقی او «انسانیت» تراوش می‌کند، شاید به همین دلیل است که احساس می‌کنیم این قطعه‌ها فضایی عرفانی دارند و ناخودآگاه به ما آرامش می‌دهند. بتهوون تعدادی از آرامش‌بخش‌ترین موسیقی‌های تاریخ را با سمفونی «پاستورال» (سمفونی ششم) ساخته است و تعدادی از آهنگ‌های به‌اصطلاح خشم‌آلودتر او را در «کوارتت زهی» می‌شنویم. او می‌توانست لطیف و شورانگیز باشد و «سونات بهار» خلق کند، و هم فرهیختگی و ظرافتی به موسیقی‌هایش تزریق کند که حتی در آثار «ولفگانگ آمادئوس موتزارت» نمی‌شنویم (همانند «اندنته کان موتو» از سمفونی پنجم). بتهوون حتی می‌توانست بامزه باشد و موسیقی‌اش را به کمدی نزدیک کند، مثل بخش پایانی سمفونی هشتم. او قادر بود نوعی موسیقی معنوی خلق کند که در مراسم و تشریفات استفاده شود (همچون «میسا سولمنیس» که آن را از بهترین آثار خود می‌دانست) یا همانند یک پیشگو، قطعه‌ای بسازد که گویی از آینده آمده است، مانند قطعه‌ی «فوگِ بزرگ» که آهنگساز مشهور روس، «ایگور استراوینسکی» می‌گفت تفاوت چندانی با موسیقی معاصر ندارد.

اما همه‌چیز موسیقی نیست و در بطن این قطعه‌ها، یک مرد وجود دارد. شنیدن قصه‌ی تراژیک موسیقی‌دانی که به کم‌شنوایی مبتلا می‌شود و در نهایت ناشنواییِ کامل را تجربه می‌کند، هرکسی را تحت تأثیر قرار می‌دهد. تجربه‌ای تلخ که باعث شد در کنار موسیقی، خودکشی به یکی از دغدغه‌های ذهنی بتهوون تبدیل شود. بتهوونِ نابغه تسلیم نشد و در این مسیر، همه‌چیز را قربانی کرد تا موسیقی خلق کند؛ شهرت، خوشبختی و عشق، او همه را کنار گذاشت تا موسیقی‌اش را به اوج برساند و به هدفش هم رسید. او در زندگی‌ شخصی‌ به شکست نزدیک می‌شد اما در دنیای هنر، پله‌های موفقیت را یکی پس از دیگری طی می‌کرد. او به منبع الهام همه‌ی نوابغ و استعدادهای پس از خود تبدیل شد، همان‌طور که فیلسوف و نظریه‌پرداز مشهور، «رولان بارت» می‌گوید: «بتهوون به هنرمندان این فرصت را داد تا خودشان را بازآفرینی کنند». بنابراین بخشی از جذابیت بتهوون این است که زندگی‌اش به ما این وعده را می‌دهد که در جهان، عدالت هم وجود دارد. او زجر کشید، به مرز شکست نزدیک شد اما در پایان، جشن پیروزی گرفت، یک پیروزی تمام‌نشدنی که تا به امروز ادامه دارد.

یکی دیگر از دلایل اهمیت بتهوون، طریقه‌ی عرضه‌ی ایده‌ی «قهرمان» توسط او است. بتهوون نسبت به عرف اجتماعی زمانه‌اش بی‌اعتنا بود، به مشتریان و حامیان اشراف‌زاده‌اش احترام نمی‌گذاشت و هیچ معضلی (بیماری، فقر یا ناشنوایی) باعث نشد تا اهدافش را کنار بگذارد. و این اراده‌ی توقف‌ناپذیر او در موسیقی‌هایش نیز احساس می‌شود. چنین پدیده‌ای‌ تا پیش از آن، چندان در موسیقی دیده نشده بود، گویی این قطعه‌های اغلب بی‌کلام با مخاطب سخن می‌گویند. البته در حقیقت، تنها بخش کوچکی از ساخته‌های وی، این بخش از زندگی شخصی آهنگساز را نمایان می‌کنند: در سمفونی‌های سوم و پنجم، «کنسرتوی امپراتور»، در پیش‏نوای قهرمانانه‌ای همچون «اگمونت» یا شاید سونات‌های پیانوی دیگری همانند «آپاسیوناتا» (سونات شماره ۲۳) و البته اپرای کم‌نظیرش، «فیدلیو» که آن‌هم درباره‌ی فداکاری قهرمانانه و پیروزی علیه سرکوب‌های سیاسی است.

در کنار این اراده‌ی فولادینِ قابل‌لمس، نیرویی اخلاقی در قطعات بتهوون موج می‌زند که تا آن دوره، در دنیای موسیقی شنیده نشده بود و از آن زمان تاکنون هم آهنگسازان کمی وجود داشته‌اند که بتوانند چنین احوالاتی را تکرار کنند. گوش سپردن به بخش اول «سمفونی اِروئیکا» (سمفونی سوم) همانند کنار گذاشتن شک‌وتردید و مشاهده‌ی خودسازیِ هویت انسان است. بتهوون با کمک قدرت اراده، عناصر ناهمخوان را گردآوری و آن‌ها را به یک جسم کامل تبدیل کرده است. به‌عبارت‌دیگر، همان‌طور که «ویکتور هوگو» توصیف می‌کند: «رؤیاپرداز، رؤیاهایش را، دریانورد، طوفانش را و گرگ، جنگلش را [در این قطعات موسیقی] پیدا می‌کند». و این حس آزادی که تنها با گوش دادن موسیقی‌های بتهوون به آن دست پیدا می‌کنید، یکی از دلایلی است که این موسیقی‌دان را از باقی هم‌نسل‌هایش متفاوت می‌دانیم و آثارش را صرفا کلاسیک یا رمانتیک دسته‌بندی نمی‌کنیم زیرا آن‌ها تلفیقی از هر دو هستند.

بنابراین، بی‌دلیل نیست که بتهوون برای همه‌ی متفکران و ‌آژیتاتور‌های پس از خود، یک نماد به‌حساب می‌آید، کسانی که تحمل دست‌وپنجه ‌نرم‌ کردن با واقعیت بی‌رحم را نداشتند و می‌خواستند آن را تعالی دهند. و ازآنجایی‌که بتهوون خودش را با نُت ابراز می‌کرد و نه واژه‌ها، او می‌توانست به منبع الهام هر ایده‌‌پرداز از هر قشری تبدیل شود. فیلسوف آنارشیست، «میخائیل باکونین» می‌گفت حاضر است هرآنچه که با فرهنگ بورژوا مرتبط است را دور بیندازد به جز «سرود شادی» از بخش پایانی سمفونی نهم بتهوون. جمهوری‌خواهان فرانسوی، تحت تاثیر جهان‌شمول بودن پیام‌های او قرار گرفتند، این ایده که (در قطعه‌ی سرود شادی گفته می‌شود) «همه‌ی مردان، برادر هستند». حتی یکی از جمهوری‌خواهان، سرود شادی را «سرود ملی بشریت» توصیف کرد. مطابق انتظار، ملی‌گرایان آلمانی هم به بتهوون متکی بودند. صدراعظم مشهور آلمانی، «اتو فون بیسمارک» در توصیف سمفونی نهم گفته بود: «اگر این موسیقی را زیاد گوش دهم، به انسان شجاعی تبدیل خواهم شد». جالب است بدانید که رهبر ارکستر سرشناس، «هانز فون بولو»، خودِ اتو فون بیسمارک را «بتهوونِ دنیای سیاست آلمان» توصیف می‌کرد.

سال ۱۹۲۷، در صدمین سالگرد درگذشت بتهوون، کاپیتالیست‌های غرب و کمونیست‌های شرق، هر دو می‌خواستند تا او را متعلق به خود بدانند. در مراسم بزرگداشت وی در نیویورک، فرماندار منطقه گفت: «بتهوون یک دموکرات واقعی بود که آرمان‌های اخلاقی‌اش باعث می‌شود تا پیام‌هایش برای زمانه‌ی ما اهمیت والایی داشته باشد». هم‌زمان، نویسنده‌ی مشهور روسی و کمیسر فرهنگی (وزیر) اتحاد جماهیر شوروی، «آناتولی لوناچارسکی» سمفونی نهم را تحسین می‌کرد زیرا «جهان‌بینی آن با طبقه‌ی کارگر منطبق است». این برداشت‌ها و تفسیرهای مختلف از آثار این آهنگساز، تا به امروز ادامه دارد، شاید به این دلیل که نوع نگاه او به شکل عجیبی در ایدئولوژی‌های مختلف می‌گنجد. اتحادیه‌ اروپا حالا ملودی سرود شادی را برای سرود اصلی خود استفاده می‌کند اما ناگفته نماند که در این میان، مخالفانی نیز وجود داشته‌اند. بعضی از کمونیست‌ها همانند «مائوئیست‌ها» (طرفداران حزب کمونیست چین «مائو تسه تونگ») از رفتارهای در ظاهر قهرمانانه‌ی وی متنفر بودند و بتهوون را متعلق به قشر بورژوازی می‌دانستند و آهنگساز برجسته‌ی فرانسوی، «کلود دبوسی» یکی از مبارزان سرسخت ژرف‌نگریِ آلمانی بود، همان چیزی که شاکله‌ی آثار بتهوون را تشکیل می‌داد.

میراث بتهوون زنده است و پابرجا خواهد ماند اما شاید انتظارات شخصی او چیز دیگری بود. بله، او همه‌جا حضور دارد، تقریبا همه می‌دانند که یک نابغه بوده است، موسیقی‌هایش را در سراسر دنیا می‌شنوید اما آیا این مسئله در رابطه با پیام‌هایی که در بطن موسیقی‌ وی وجود دارد نیز صدق می‌کند؟ خوش‌بینی و اشراق در دنیای مدرن جایگاه سابق را ندارد. آدم‌ها مانند گذشته امیدوار نیستند. در اطرافمان چیزی جز آشوب، بحران، سیاهی و سیاست‌های طاعون‌زده نمی‌بینیم. و درونمان؟ وجود ما با اضطراب پیوند خورده است و هرروز به درک بهتری از این حقیقت می‌رسیم که انسان‌های شکننده‌ای هستیم. شاید به همین دلیل است که نیاز به بتهوون بیش از هر زمان دیگری حس می‌شود. موسیقی سوزاننده‌ی او به ما یادآوری می‌کند که «امید» هنوز هم وجود دارد و چالش‌ها و سرکوب‌ها هرچه قدر گسترده باشند و ما را به سقوط نزدیک کنند، هنوز هم می‌توانیم جلوی آن‌ها ایستادگی کنیم. ما شکست نخواهیم خورد و اگر نسبت به این مسئله دچار تردید هستید، کافی است اندکی به پیام‌های رهایی‌بخش قطعه‌های بتهوون توجه داشته باشید.

-