در حالی که فرنچایزهای ترسناک از جمله آثار کلاسیکی مانند هالووین و جمعه سیزدهم دهه‌ها است که مخاطبان را جذب می‌کنند، اما یکی از مواردی که از بسیاری جهات متمایز است، «مقصد نهایی» است. سری فیلم‌های ترسناک مقصد نهایی به یک نقطه عطف در تاریخ ژانر وحشت تبدیل شده است. ترس، پارانویا، تنش، هیجان و حتی لذت، اینها تنها بخشی از احساساتی است که ما در طول ۱۱ سال وجود این فرنچایز تجربه کردیم.

 26
 
 

به مناسبت تولید قسمت ششم این فرنچایز، آن هم بیش از ۲۰ سال پس از نسخه اصلی، طرفداران بار دیگر انتظار دارند که ببینند طراحی مرگ این بار چه چیزی را در اختیار دارد. بنابراین، اکنون زمان خوبی است که به گذشته نگاهی بیاندازیم به آنچه که این فرنچایز ترسناک را از بقیه ژانرهای ترسناک متمایز می کند. پس بیایید در این مطلب سینمایی از ویجیاتو در مورد چگونگی پیدایش مقصد نهایی و این‌که چه چیزی آن را منحصر به فرد کرد و چرا داستان این مجموعه در پنج فیلم به پایان رسید، صحبت کنیم.

هزاره جدید، سینمای جدید

 

ظهور هزاره جدید برای تمام جهان هیجان انگیز بود. انتظار تغییرات جهانی، کاتارسیس و حتی پایان جهان، ذهن‌ها را به هیجان آورد و البته در سینما نیز نمود پیدا کرد. برای مثال: «زیبای آمریکایی»، «ماتریکس» و «باشگاه مبارزه» آثاری بودند که در آستانه هزاره منتشر شدند و ساختار جهان، رویای زندگی آمریکایی و قوانین بازی را در سطوح مختلف از نو بازبینی کردند. البته سازندگان آثار سینمایی در دایره ژانر وحشت به دنبال این موج کلی می‌خواستند کاری خاص و تا حدودی متفاوت انجام دهند.

 

اما دلیل اصلی تولد اثری چون «مقصد نهایی» در چنین فضایی آن بود که بینندگان در آن سال‌ها به سادگی از تماشای دیوانگانی چون مایکل مایرز و جیسون ورهیز با اشیاء تیز در دستشان خسته شده بودند. این یعنی در آن سال‌ها فردی کروگر مدت زیادی در تعطیلات بود، جیسون به قدری منسوخ شده بود که دیگر در دایره توجه نبود و در همان سال قسمت سوم فرنچایز «جیغ» نیز نمایش داده شد که کیفیت پایین اثر آن را برای بسیاری دفن کرد؛ و این با وجود این واقعیت که خود جیغ قبلاً یک بازاندیشی پست مدرن از فیلم اسلشر بود، یک نکته را بزرگ کرد که شاید نابودی ژانر وحشت نزدیک باشد.

البته در سال ۱۹۹۹، پروژه «جادوگر بلر» منتشر شد، سینما را متحول کرد و مجموعه‌ای از فیلم‌های ساختگی با بودجه خرد را به جهان ارائه کرد. اما این را می‌توان شاخه‌ای موازی از توسعه این ژانر در نظر گرفت که اهمیت آن تا سال ۲۰۰۰ هنوز ارزیابی نشده بود. این یعنی هنوز پنج سال تا موج بازسازی آثار کلاسیک نیز باقی مانده بود. پس به طور کلی، وضعیت تا حد امکان برای نمایش چیزی غیر معمول مساعد بود. بنابراین، ایده قاتلی که دیده نمی‌شود، یا همان ایده مبارزه با مرگ به این صورت، تولیدکنندگان ژانر وحشت را به سمت خودش کشاند.

فیلم اول: هواپیمایی که به پاریس نمی‌رسد

 

ایده اولین فیلم «مقصد نهایی» از یک فاجعه واقعی متولد شد. در ۱۷ جولای ۱۹۹۶، یک هواپیمای بوئینگ ۷۴۷ در مسیر پاریس، ۱۲ دقیقه پس از بلند شدن از فرودگاه نیویورک منفجر می‌شود. در آن زمان اف‌بی‌آی به دنبال ردی از مواد منفجره در هواپیما بود، اما مشخص شد که علت مرگ ۲۳۰ نفر مسافر هواپیما اتصال کوچکی در مخزن سوخت بوده است.

در آن زمان جفری ردیک فیلمنامه نویس بر اساس این داستان فیلمنامه یکی از قسمت‌های سریال The X-Files را نوشته است. اما چند سال بعد گلن مورگان و جیمز وانگ، توجه خود را به این ایده جلب کردند. آنها فیلمنامه کوچکی نوشتند و سپس آن را بازنویسی کردند و نیو لاین سینما را متقاعد کردند که به یک فیلم بلند چراغ سبز نشان دهد. در نتیجه برای شخص جیمز وانگ، فیلم مقصد نهایی اولین کارگردانی او را رقم زد.

این فیلم به سرعت پس از نمایش و اکران عمومی هزینه خود را در گیشه جبران کرد و حتی به سود دهی رسید. این فیلم با بودجه تقریبی ۲۳ میلیون دلار در اولین آخر هفته اکران ۱۰ میلیون دلار، در کل ۵۰ میلیون دلار در آمریکا و بیش از ۱۰۰ میلیون دلار در سراسر جهان به دست آورد. همچنین این اثر بلافاصله به یک اثر کالت مورد علاقه مخاطبان تبدیل شد. اما چرا؟!

 

دلیل اصلی توجه مخاطبان به این فیلم وجود صحنه‌های مرگ است. در اینجا آنها را می‌توان به دو نوع تقسیم کرد. اولین‌ها بر اساس اصل «ماشین گلدبرگ» کار می‌کنند: لیوان می‌ترکد، آب وارد مانیتور می‌شود، اتصال می‌کند و منفجر می‌شود، شخصیت به عقب پرتاب می‌شود، پارچه‌ای را می‌گیرد، قفسه‌ای از چاقوها را روی خودش خراب می‌کند، سپس آنها به پرواز درمی‌آیند و انسانی از بین می‌رود. همه اینها تنش ایجاد می‌کند و «مکانیسم‌های مرگ» به طور همزمان ترس را در مخاطب برانگیخته و باعث کنجکاوی و حتی تحسین اجرای پیچیده آن در روی تصاویر می‌شود.

چنین صحنه‌هایی با مرگ‌های سریع و ناگهانی برجسته می‌شوند. برای مثال، زمانی که قهرمان درست در وسط دیالوگ‌هایش با اتوبوس برخورد می‌کند. بنابراین، سازندگان فیلم با تناوب مرگ‌های «سریع» و «آهسته» فضایی از تنش دائمی ایجاد می‌کنند. این یعنی بیننده نمی‌داند در چه لحظه‌ای قسمت بعدی از حوادث ناگهانی شکل خواهد گرفت. جذابیت خاص قسمت اول مقصد نهایی این است که تمام صحنه‌های مرگ با استفاده از جلوه‌های کاربردی فیلمبرداری شده‌اند. هرچند در فیلم‌های بعدی، گرافیک کامپیوتری بر همه چیز حکمفرما شد.

 

در اثری چون مقصد نهایی جو متشنج توسط عامل نامرئی حفظ می‌شود. تصادف یا اتفاق به عنوان سلاح نهایی مرگ عمل می‌کند. در دیگر آثار ترسناک یک هیولا یا یک روانی با تبر، اگرچه ترسناک است، اما هنوز قابل درک است. اما در فیلم مقصد نهایی به دلیل وجود عامل نامرئی، همه چیز خطرناک است، حتی روند باز کردن یک قوطی. بنابراین با این چگونه روبرو می‌شوید؟ جواب ساده است شما نمی‌توانید از سرنوشت فرار کنید.

این عدم فرار از دست سرنوشت منجر به یکی دیگر از ویژگی‌های کلیدی این فرنچایز شده که با فیلم دوم آشکارتر می‌شود: کشف فوبیا. منظور از این فوبیا آن است که حوادث معمول و رویه‌های روزمره آشنا در «مقصد نهایی» کشنده می‌شوند. در قسمت اول، نویسندگان از ترس از سفر هوایی استفاده کردند که تقریباً همه آن را دارند و فقط اخبار مربوط به سقوط هواپیما به آن دامن می‌زند. اگرچه، همانطور که سوپرمن دوست دارد بگوید، «پرواز هنوز هم امن ترین راه برای سفر است.

اما با شروع قسمت دوم مقصد نهایی، سازندگان این فرنچایز نسبت به همه چیز در جهان فوبیا ایجاد می‌کنند. همه چیز در روند سوژه بودن فوبیا هدف قرار می‌گیرد: بزرگراه‌ها، رالی‌ها، ترن هوایی، طب سوزنی، پل‌ها، استخرهای شنا، اصلاح بینایی لیزری و البته بدترین قاتل، سولاریوم!

 

در پایان نکات پیرامون فیلم اول مقصد نهایی لازم است به این نیز اشاره کنیم که مزیت فیلم اصلی این بود که آنها یک قهرمان کاملا استاندارد را در مرکز داستان قرار دادند. یک مرد ساده و قابل درک که برگزیده می‌شود و نجات می‌یابد. در ابتدا توبی مگوایر برای نقش اصلی در نظر گرفته شد و آنها می‌خواستند کرستن دانست را به عنوان شریک زندگی او انتخاب کنند. بنابراین زوج مشهور سه گانه مرد عنکبوتی سم ریمی می‌توانستند زودتر با هم ملاقات کنند.

اما آنها نپذیرفتند و کارگردان جیمز وانگ توجه خود را به مرد کاریزماتیک از فیلم کمدی سیاه «Idle Hands» معطوف کرد. دوون ساوا، هنرپیشه کانادایی، مظهر قهرمانی بود که ارتباط با او آسان است: شخصی صمیمی، مهربان و در عین حال بسیار باهوش. او توالی مرگ‌ها را محاسبه و پیش‌بینی کرده و نقشه‌ای برای پیشی گرفتن از «قاتل نامرئی» ارائه می‌کند. و در این بین دختری را نیز به دست می‌آورد. یک فرمول کلاسیک دلپذیر در میان جشن آوانگارد مرگ.

فیلم دوم: حمام خون

 

پس از موفقیت فیلم اول مقصد نهایی دیری نپایید که دنباله آن در سال ۲۰۰۳ منتشر شد. کارگردانی آن را دیوید آر الیس برعهده داشت. برای فیلم جدید، نویسندگان رویکرد «همان فرمول اول، اما بیشتر و بزرگتر» را در پیش گرفتند. تعداد کاراکترهای فراوان، مرگ و میر بیشتر و صحنه افتتاحیه با یک کامیون چوب بری در بزرگراه هم به بزرگترین تصادف سینما و هم نمادین ترین صحنه این فرنچایز تبدیل شد. در واقع اکثر مردم وقتی به مقصد نهایی اشاره می‌کنند آن سکانس را به یاد می‌آورند.

خب با افزایش مقیاس بودجه و اندازه اثر، کمی بیهودگی در ایم دنباله ظاهر شد. حتی در روند قصه‌ طنز بیشتری وجود دارد و برخی از مرگ‌ها نه آنقدر ترسناک بلکه حتی کمی خنده دار به نظر می‌رسند. و در بعضی جاها حتی بیش از حد بدبینانه است. پایان این فیلم نیز رک و پوست کنده با کشتن بچه‌ها از حد گذشت و داستان را به جای ترسناک به یک اثر ناراحت‌کننده تبدیل کرد. بنابراین در دنباله‌های بعدی سازندگان از کشتن کودکان دست برداشتند.

 

اتفاق عجیبی در داستان قسمت دوم مقصد نهایی رخ داد. نویسندگان یک سیستم پیچیده کامل را ارائه کردند تا حد امکان داستان این دنباله را با طرح قسمت اول مرتبط کنند. بنابراین، در این میان زمان زیادی به روابط بین شخصیت‌ها اختصاص داده می‌شود و برای افزودن درام به داستان، شخصیت الی لارتر که در قسمت اول زنده مانده بود، به داستان بازگردانده شد و حتی به یک بیمارستان روانی منتقل شد.

اما هیچ کدام از اینها جواب نداد. این طرح برای مخاطب کاملاً بی اهمیت و غیر جالب بود. اول از همه، به این دلیل که قهرمان دوون ساوا نه تنها در قسمت دوم نیست بلکه بین فیلم‌ها نیز با انداختن آجر روی سرش کشته شده. هواداران از چنین حذف بی دقت و حتی تمسخر آمیز قهرمان محبوب خود خشمگین بودند. همچنین شخصیت‌ها در این دنباله تبدیل به گوشت قربانی ساده شدند و ارتباط عاطفی با آنها از بین رفت. بنابراین از این پس، فرنچایز به یک چرخ گوشت دیدنی تبدیل شده است. از نظر مالی، فیلم دوم اندکی سقوط کرد. هزینه آن کمی بیشتر از قسمت اول (۲۶ میلیون دلار) و فروش کمی کمتر (۹۰ میلیون دلار) بود. اما همین فروش نیز برای ادامه این فرنچایز به اندازه کافی نتیجه داد.

فیلم سوم: حوادث جدید، مسابقه و پیچ و تاب

 

با تولید قسمت سوم، هم نویسندگان و هم مخاطبان متوجه شدند که نوار تکرار یک فرمول موفق شروع شده است. به نوعی، این راحت است: مخاطب می‌داند که چه چیزی را انتظار دارد، و این دقیقاً همان چیزی است که دریافت می‌کند. بنابراین با قبول این روند نویسندگان نیز می‌توانند با آرامش روی نکته اصلی تمرکز کنند، منظور همان مرگ‌های خاص و مبتکرانه است. اما مشکل این فرمول آن است که سازندگان اهمیت زیادی برای قهرمانان قائل نمی‌شوند. پس آنها را با چند ضربه توصیف می‌کنند و داستان همین است، به هر حال همه خواهند مرد.

البته برخی موارد در روند پیش رفتن قصه در هر فیلم دستخوش تغییر می‌شد. به عنوان مثال، مکانیک فرار از مرگ تقریباً در همه فیلم‌ها متفاوت است: برای مثال، در قسمت سوم، قهرمان در عکس‌ها نشانه‌ای از اینکه چه کسی از طریق تابش خیره کننده می‌میرد را پیدا می‌کند. «مقصد نهایی ۳» علیرغم بازگشت جیمز وانگ به صندلی کارگردانی، قابل عبورترین و فراموش شدنی ترین قسمت این فرنچایز بود که تنها به لطف یک صحنه خاص در یاد‌ها مانده است. در فیلم سوم بود که قتلی در یک سولاریوم اتفاق افتاد، یکی از وحشیانه ترین و وحشتناک ترین مرگ‌ها در کل فرنچایز.

 

به طور کلی قسمت سوم قابل پیش بینی ترین و غیر پویاترین قسمت این فرنچایز است. نویسندگان بر مرگ‌های آهسته و پیچیده و بدون نمایش یک مرگ ناگهانی تکیه کردند. به همین دلیل، هر صحنه مرگ شبیه صحنه قبلی است و کل فیلم به گفتگوها و انتظارات پرتنش شخصیت‌ها از زمان مرگشان تقسیم می‌شود؛ و این نکته‌ای است که توجه مخاطب را به خوبی جلب نمی‌کند.

فیلم چهارم: مرگ درفضای سه بعدی

 

فیلم چهارم تلاشی برای رسیدن به سطحی جدید و شروع مجدد فرنچایز بود. بنابراین جای تعجب نیست که هیچ عددی در عنوان اصلی فیلم به عنوان دنباله وجود ندارد. واقعیت این است که فیلم با موفقیت بر روی موج تبلیغات سه بعدی شدن آثار سینمایی در آن دوران خاص سینما سوار شد و در همان سالی که آواتار کامرون منتشر شد به پرده سینما آمد.

اما در این اثر از مقصد نهایی طعم دادن به مرگ‌ها معنای خاصی پیدا کرده است؛ این یعنی آن‌ها اکنون نه تنها باید دیدنی و پیچیده باشند، بلکه باید به گونه‌ای صحنه سازی شوند که انواع اشیا و اعضای بدن مستقیماً به سمت صورت بیننده پرواز کنند. و این فیلم با صدای بلند با این وظیفه کنار آمد. در حال حاضر، «قسمت چهارم مقصد نهایی» سودآورترین قسمت این مجموعه فیلم ترسناک است.

علاوه بر این، نویسندگان موفق شدند در این فیلم به شخصیت‌ها کاریزما و عمق بیشتری ببخشند. در نتیجه با تماشای این فیلم شما دوباره نگران آنها هستید و برای آنها آرزوی موفقیت و زنده ماندن می‌کنید. البته باید شاید بدانید که شوک عاطفی و خشم متعاقب موجود در این اثر نیز قوی‌تر از دیگر دنباله‌ها می‌شود زیرا قسمت چهارم با مرگ غیرقابل برگشت همه شخصیت‌ها در طول تیتراژ به پایان می‌رسد.

فیلم پنجم: مقصد نهایی در ایستگاه پایانی

 

قوس داستانی فرنچایز مقصد نهایی مدت‌ها بود که به بن بست رسیده بود، اما سود آن کماکان دلگرم کننده بود و در سال ۲۰۱۱ آخرین قسمت «مقصد نهایی» منتشر شد. از قضا، فرنچایز جیغ نیز در همان سال با فیلم چهارم به سینماها بازگشت. این نکته جالبی بود، چرا که شروع فرنچایز مقصد نهایی با نمایش بد قسمت سوم جیغ همراه بود، و پایان آن نیز با شروع دوباره این فرنچایز همراه شد.

اما قسمت پنجم شادی زیادی به همراه داشت؛ اما چرا؟ چون همه نقاط قوت در جای خود بودند و فتنه و تنش با وام گرفتن بسیار مناسب از اثر کلاسیک ترسناک ژاپنی «حلقه» افزایش یافت. اکنون و در این فیلم می‌توان با گرفتن جان دیگری به مرگ رشوه داد. این چرخش، یک مدل روانشناسی و سوالات اخلاقی را اضافه کرد و قهرمانان را با چیزی غیر از فریادهای مداوم، اشک‌ها و مردن مشغول کرد. و غافلگیری اصلی در پایان در انتظار تماشاگران بود.

اما پس از نمایش این فیلم، فیلمنامه نویسان دیگر نتوانستند از ابتدا داستان خوبی را به گونه‌ای که مناسب سازندگان باشد ارائه کنند. و اگرچه فیلم پنجم در باکس آفیس به ثمر نشست و بالاترین رتبه انتقادی را در Rotten Tomatoes کسب کرد، ولی تا کنون هنوز دنباله‌ای دیگر وجود ندارد. البته باید توجه داشت دنیای وحشت دوباره تغییر کرده است. در سال ۲۰۰۷ فیلم ترسناک Paranormal Activity کاری را انجام داد که پروژه جادوگر بلر نتوانست با صنعت انجام دهد: این یعنی فیلم موجی از وحشت با محوریت تصاویر ساختگی و یافت شده را به راه انداخت که تا به امروز ادامه دارد.

این فیلم ۱۵۰۰۰ دلار هزینه کرد و تقریباً ۲۰۰ میلیون فروش داشت! برای مقایسه، «مقصد نهایی ۵» ۴۰ میلیون هزینه تولیدش بود و ۱۶۷ میلیون فروش داشت. در نتیجه این آمار استودیو‌ها به وضوح دیدند که می‌توان با تلاش کمتر و ریسک کمتر، پول بیشتری به دست آورد. اما لازم است بگوییم که «مقصد نهایی ۶» از سال گذشته در حال توسعه است و این فیلم تلاش دیگری برای راه اندازی مجدد این سری خواهد بود.

 

فیلمنامه نویسان این قسمت مارکوس دانستان و پاتریک ملتون هستند (آنها روی مجموعه‌های Saw و The Collector کار کردند). هنوز اطلاعات دقیق تری در دست نیست، اما با اطمینان می‌توان گفت که زمان بازگشت آن فرا رسیده است. فیلمسازان تقریباً تمام فیلم‌های کلاسیک ترسناک را در این‌ سال‌ها بازسازی کرده‌اند. همچنین امروزه، فیلم‌های شبه ترسناک مفهومی جالب و نسبتاً ارزانی مانند A Quiet Place بر روی تاج موج این ژانر هستند.

پس راه‌اندازی مجدد Final Destination می‌تواند به خوبی با این روند مطابقت داشته باشد اگر داستان را از زاویه‌ای جدید و غیرعادی در نظر بگیرند. یا نویسندگان می‌توانند پول بیشتری سرمایه گذاری کنند و بر سرگرمی تکیه بیشتری داشته باشند، چیزی که وحشت مدرن به شدت در آن کمبود دارد. به هر حال، ما تولید قسمت جدید «مقصد نهایی» را به فال نیک می‌گیریم و مشتاقانه منتظر فرصتی برای ایجاد چند فوبیای دیگر هستیم.

نتیجه‌گیری

 

فرنچایز Final Destination یا همان مقصد نهایی مجموعه فیلمی است که به ما نشان می‌دهد که آثار ترسناک همیشه نباید به شکل سنتی فیلم اسلشر را بیاید. این آثار به ما امکان می‌دهد مدل دیگری از ژانر وحشت را تجربه کنیم؛ آن هم با در نظر گرفتن این واقعیت ساده که مرگ به سراغ همه ما خواهد آمد. این فرمول نه تنها پایه یک فرنچایز است که باعث می‌شود ما از ترس به خود بپیچیم، بلکه در مغز ما نفوذ می‌کند و تفکر عمیق‌تری را در ذهن و روان ما نشانه می‌رود. و برای همین موضوع، همیشه برجسته خواهد بود.


پاورقی: فاجعه سکانس افتتاحیه در تمام قسمت‌های مقصد نهایی تقریباً در هر فیلمی بر اساس یک نمونه اولیه واقعی شکل گرفته است. ایده چرخ گوشت گونه در بزرگراه از قسمت دوم از یک تصادف عظیم در سال ۲۰۰۲ الهام گرفته شده است که در آن ۱۲۵ خودرو در بزرگراهی در گرجستان به دلیل مه غلیظ با هم برخورد کردند. ابتدای فیلم چهارم به تراژدی معروف ۱۹۵۵ در ۲۴ ساعت رالی مسابقات لمان اشاره دارد. و پنجمین فیلم حتی بیشتر به دل تاریخ می‌رود و به پل تاکوما که در سال ۱۹۴۰ فروریخت، اشاره می‌کند.

 

فقط سقوط ترن هوایی از قسمت سوم نمونه اولیه واضحی ندارد. اما در اینجا نیز تأثیر یک تراژدی واقعی به وضوح احساس می‌شود؛ منظور در پارک آبی ترانسوال مسکو است، جایی که دو سال قبل از اکران فیلم سقف آن مکان فرو ریخت.

-