Fremont یک درام اجتماعی آمریکایی است که در سال ۲۰۲۳ به کارگردانی بابک جلالی و نویسندگی مشترک او با کارولینا کاوالی برای اولین بار در جشنواره فیلم ساندنس به اکران درآمده. اکثر اثار جلالی بر پس‌زمینه‌ای از مهاجرت و غربت و گم‌گشتگی بشر می‌گردد؛ فیلم Fremont نیز رویکردی اجتماعی انتقادی نسبت به وضع روحی روانی مهاجران دارد.

 32
 
 

Fremont که برنده جایزه بهترین کارگردانی در جشنواره بین المللی فیلم کارلووی واری شده است با حضور چهره‌هایی چون آناهیتا ولی زاده به عنوان کاراکتر اصلی که دنیا نام دارد و جرمی آلن وایت (Jeremy Allen White)، گرگ ترکینگتون (Gregg Turkington)، بوتس رایلی (Boots Riley) بر پرده سینما به اجرا درمی‌آید.

از افغانستان تا آمریکا

Fremont داستان دنیا دختری افغان را روایت می‌کند که در افغانستان، به خدمت ارتش آمریکا درآمده و به عنوان متجرم فعالیت می‌کند. اما اکنون مدت‌ها است که به آمریکا و شهر فرمونت (شهری در آمریکا که اکثرا محل سکونت افغان‌های مهاجر است) مهاجرت کرده و در یک کارگاه کوچک کلوچه پزی چینی مشغول به کار است. این کلوچه‌ها که به طالع معروف هستند بعد از نصف شدن تکه کاغی از دلشان بیرون می‌آید که بر رویش جمله‌ای انگیزشی نوشته شده است.

 

دنیا بعد از مهاجرت به بی‌خوابی دچار شده و گهگداری به دکتر خود سر می‌زند تا بتواند قرص خواب دریافت کند. اما چیزی که واقعا او را از تنهایی و کابوس‌هایش نجات می‌دهد نوشتن جملات کوتاهی برای کلوچه‌ها است. این کار نمادین جرقه‌ای را در درونش روشن می‌کند. در همین حین او به دنبال مفهوم عشق نیز می‌گردد.

در نهایت او برای پیدا کردن شخصی مناسب و غیر منتظره، شماره خود را در برگه‌های درون کلوچه می‌نویسد و به طور اتفاقی قراری را این‌گونه با شخص ناشناسی تنظیم می‌کند. با این وجود در میانه راه به یک تعویض روغن سر می‌زند و با شخصیتی جدید (Jeremy Allen White) که به نظر می‌رسد منحصر به فرد است آشنا می‌شود.

تبادل فرهنگی

Fremont با استفاده از در هم آمیختن سه فرهنگ مختلف، توانست در نقاط زیادی، نوع قوی از همبستگی بین ملیتی را نشان دهد که شاید بسیار دور از ذهن به نظر برسد. اما هدف کارگردان نیز برای این کلاژ سه تیکه از ترکیب چین و افغانستان و آمریکا، گریختن از مفاهیم کم ارزش نژادپرستی و قوم خواهی می‌باشد.

در واقع ما به تماشای دوستی نزدیک دنیا و همکار آمریکایی‌اش با تمام المان‌های آمریکایی می‌نشینیم و تنها در جایی اشک جاری شده دنیای ساکت و سرد را که اکثرا حالتی بی حس به خود گرفته، می‌بینیم که به آهنگی که دوستش می‌خواند در سکون گوش می‌دهد.

جدای از این مغازه شیرینی فروشی که دنیا در آن به کار مشغول است یک صاحب چینی دارد که دائما سعی می‌کند که دنیا احساس بدی نداشته باشد حتی ابراز می‌کند که انسان‌هایی که مرز مشترک دارند در بسیاری از نقاط باهم تفاهم دارند. حتی بعد از فهمیدن این که دنیا شماره‌اش را چاپ کرده با همسرش برای اخراج دنیا مخالفت می‌کند و ابراز می‌کند که همه نویسنده‌ها عجیب رفتار می‌کنند.

این اتفاق با دکتر روان شناس دنیا نیز می‌افتد. او که در ابتدا قبول نمی‌کند که دنیا را ویزیت کند بعد از درک موقعیت دنیا احساسات شخصی‌اش را درست کنار مراجعش بروز می‌دهد و در حین خوانش کتاب محبوبش به گریه میافتد. با این وجود مسئله‌های کوچک اما عمیقی دنیا را دائما می‌رنجاند. مثل بی توجهی اهالی هم قوم و ملیتش در متل سکونت او. به نظر می‌رسد عده‌ای او را به دلیل کار برای ارتش آمریکا خیانتکار می‌دانند.

خاکستری و یخ‌ زده

همه چیز در کادر‌های جلالی یخ زده است از رنگ و لعاب فضا گرفته تا چهره و میمیک کاراکتر‌ها. فیلم با تناژی خاکستری و خنثی، سیاه و سفید و طوسی به تصویر کشیده می‌شود. فقط طرح‌ها هستند که اهمیت پیدا می‌کنند. چه در لباس‌های دنیا که گل‌ها و نقش و نگار‌های چینی آن را مزین می‌کند و چه دیوار‌نگاره‌ها و تابلو‌های موجود در جای جای صحنه.

همه چیز در نوعی از قرینگی ناقص غرق می‌شود از چیدمان تکه کاغذ‌های کج گرفته تا دکوراسیون‌های خانه‌ها و کارگاهی که می‌بینیم. Fremont در میزانسن صحنه نیز سعی کرده تا شیوه‌ای از گمگشتی و سردی و غربت را به تصویر بکشد. اما قضیه به همین جا ختم نمی‌شود.

منحصر به فرد بودن اثر کارگردان در پرتره‌ها و کلوس آپ‌هایی است که او به نمایش می‌گذارد. مخاطب دائما چهره دنیا را از نمایی نزدیک می‌بیند به طوری که دیگر فقط چشم‌ها و نوع نگاه سرد و ترسیده او است که قدرت نمایی می‌کند درست مثل گرگی تنها که از گله دور افتاده. جالب است که اعضای صورت دنیا به طور مداوم و در شریط مختلف ساکن و ثابت می‌ماند. با این وجود این بی‌تحرکی تماشای فیلم را کسل کننده رقم نمی‌زند.

شاید بشود گفت بهترین کادر موجود به سکانس پایانی اختصاص دارد. وقتی که دنیا زیر درختی شبیه به گینکو (یکی از نماد‌های چین) در کنار ماشین قراضه‌ای که آمریکایی است ایستاده و به گذر قطاری نگاه می‌کند. دلتنگی، امیدواری و شروع تجربیات نو همراه با همبستگی فرهنگی را می‌شود در این سکانس یک دقیقه‌ای دید.

در انتها باید گفت

بابک جلالی فیلمی منحصر به فرد و مستقل از هرگونه جهت گیری‌های قومی و جذاب را به طور سیاه و سفید ساخته که شامل دیالوگ‌های سرد و بی‌روح، آهسته و مرده است. این فیلم که در فریمونت با جامعه‌ای افغان اتفاق می‌افتد زنی را به تصویر می‌کشد که با بی‌خوابی و حس پشیمانی از خدمت برای ارتش آمریکا مانده است. چرا که دائما به این می‌اندیشد که چگونه انتخاب‌هایش، زندگی‌اش را برای خانواده در کشور قدیمی به خطر انداخته.

Fremont فیلمی است که دوستی‌های ساده و عاشقانه‌ای ملایم در طول آن گرمی و صمیمیت ایجاد می‌کند. نویسندگان اثر داستان را به طور آهسته‌ای به نوعی بی عدالتی اجتماعی تقلیل می‌دهند. پیام‌هایی راجع به انسانیت را بازگو می‌کنند و در نهایت میان سایه روشن‌های فیلم نور و روشنی را هدایت می‌کنند تا امید را زنده نگه دارند. جلالی با به تصویر کشیدن ماهیت نا‌متعارف و عجیب و غریب تعاملات و ارتباطات اجتماعی ابتدا سرگردانی و بعد انسانیت مشترک را به تماشا می‌گذارد.

لازم است بگویم که این حال و هوای سرگشته و غم انگیز فیلم را موسیقی تکمیل می‌کند. موسیقی جازی از محمود شریکر که با هم‌نوایی ستار و بوقی ممتد و کم صدا همراه تصویر می‌شود. در هایت باید گفت که کارگردان بک ابهام مرموز را حفظ می‌کند اما آناهیتا ولی زاده آن چیزی که مهم است را در سکانس پایانی بیان می‌کند: دنیا بلاخره جایی را پیدا کرده است که می‌خواهد در آن ماندگار باشد.

-